به چارچوب پنجره تکیه
داده ای و از بالای دورترین
نقطه ممکن کوچه را نگاه می کنی،شاید برای دیگران یک اتفاق یک تماشای یک... باشد
ولی برای من یک چیز دیگر است، مثل یک جور تصمیم که باید قبل تر ها میگرفتم مثل یک
جور ... یک جور... نمی دانم چرا این کلمات جفت و جور نمی شود، چرا به سکته افتاده
است .. نه من برآنم که منم، نه تو برآنی که منم، پنجره را باز نمی کنی، سرمایی می
خورد به صورتم مثل سیلی که از خواب بیدارم کرده
باشد به خودم می آیم،سرم را پایین می اندازم.ذوق می کنم، از زیر پنجره جُم نمی
خورم فقط به این فاصله فکر می کنم که چقدر دور است، به این که اگر بپرم آیا بهت می
رسم یا نه، یک عمر زمان می برد که برسم، اینجوری نمی شود، خیره شدن در چشم هایت و
آن لبخند، آن لبخند،آن لبخند،آن لبخند، آن لبخند، آن لبخند، آن لبخند به منحنی
افتاده روی لب هایت و خروار خروار یخ میریزد سرم، همه چیز در همه جای این کوچه
دارد یخ می زند، انگشت هایم بی تاب دویدن روی شانه هایت است، روی موهایت روی ...
ات جشمانم ثابت مانده است به پنجره ، خشک شده است به انتهای آسمان همان جایی که تو
ایستاده ای طبقه دوم ،طبقه ی دوم یعنی یک جای خیلی بالا آنقدر بالا که چشم من اصلا
نمی بیند،
پ.ن:
همه ی این اتفاق یک ثانیه ای که تمام شود
التهاب های لاکردارش می آیند سراغت و
حالا کار تمام است فقط یک شب کوتاه وقت داری برای فکر کردن به همین اتفاق یک ثانیه
ای
خاطره ی سرمای تابستونی!!!
سلام. حالت خوبه ؟
نمی دونم فک کنم شدم
واووور....
باورم نمیشه....با اتفاقاتی ک نوشته بودی واست افتاده گفتم حالا حالاها باید استراحت کنی...
خدارا شکر که برگشتی...
بیشتر مراقب خودت باش که زود خوب شی....