خانه عناوین مطالب تماس با من

یادداشت های یک پسر معمولی

یادداشت های یک پسر معمولی

درباره من

من محمد (م.ف) 25 ساله دانشجوی شیمی شغل مسول شبکه در یک شرکت خصوصی وعلاقه اصلی شعر و ادبیات مسول انجمن شعر دانشگاه و جندین مقام استانی و کشوری تو رشته شعر کلاسیک و پست مدرن.اینجا هرچه که می نویسم فقط شعر نمی نویسم همین.گاه نوشت های یک پسره معمولی همین و والسلام... ادامه...

روزانه‌ها

همه
  • نامعلوم
  • چام چام

پیوندها

  • منیره حسینی ،بانوی واژه ها
  • فردا روز دیگری ست ...
  • دلتنگی های میترا در آلمان
  • برای دل خودم
  • دنیای دانشتنی ها
  • غروب صبح
  • هرز نوشته های ذهنه خط خطیه آزیتا

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • شب که بی خواب میشی
  • دیروز ظهر
  • واقعیت
  • تیر می کشید
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • چه شبی شده امشب
  • [ بدون عنوان ]
  • نامه...
  • [ بدون عنوان ]
  • خیلی ها
  • یک لیوان آب توت فرنگی
  • مرد را دردی اگر باشد خوش است
  • چه فرقی برایت می کن
  • اتاق عمل

بایگانی

  • بهمن 1392 6
  • دی 1392 2
  • آذر 1392 5
  • مهر 1392 2
  • شهریور 1392 4
  • مرداد 1392 1
  • خرداد 1392 3
  • اردیبهشت 1392 5
  • فروردین 1392 2
  • اسفند 1391 4
  • بهمن 1391 7
  • دی 1391 8

آمار : 12232 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • کلمه چهارشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1391 01:53
    امروز با خودم فکر می کردم زبان فارسی نمی تواند در یک کلمه ، حق مطلبی را بیان کند … حق دارم ، نمی شود یک کلمه گفت و فهماند چه حسی دارید ، حتما باید توضیح داد ، فلسفه بافت و توجیح کرد … قسمت بدش این است که وقت هایی که این حس به سراغ آدم می آید ، حال و حوصله توضیحش را هم ندارید … پ ن : …
  • یک جایش می لنگد … چهارشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1391 01:38
    شدم ام دور باطل ، این را یقین دارم . می نشینم اینجا و به چرندیات توی مانیتور نگاه می کنم ، فقط همین . حوصله ام که سر رفت تازه یاد قهوه سرد شده روی میز می افتم . باورش برای خودم هم کمی سخت است که چرا آنقدر مانده تا سرد شود … حوصله درس خواندن درست و حسابی هم ندارم ، کلی جزوه نصفه و نیمه و ناقص ، حواسم جمع نمی شود … دلم...
  • همینقدر مسخره چهارشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1391 01:21
    این که هرچه فاصله بین نوشته ها بیشتر میشه ، دوباره نوشتن هم سخت تر میشه یک حقیقته چرندیه . چرند تر از اون هم خود سانسوری و این مسخره بازی هاست . مثلا باید بشه یه کلمه نوشت که کار کلی جمله رو بکنه ، بعله خب ، باید بشه ، ولی نمیشه … پ ن : همینقدر مسخره …
  • نوشتن چهارشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1391 01:20
    نوشتن برای من لااقل چیزی بیشتر از یک عادت است این چند وقت اما حجم فعالیتم کمتر شده و نتیجه اینکه انبوهی از مطالب پراکنده در ذهنم و کمی زمان برای فکر کردن و سر هم کردن جملات ... ترجیج می دهم همین وقت های کم را صرفت کنم و این چا را با همان درفت های قدیمی زنده کنم پ.ن: برای (م)
  • قسمتی از یک ترانه شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1391 22:55
    چقد خواستنی تر شده چشم هات با این لنز آبی و خط چِشت چه حس قشنگیه، تب می کنم وقتی که، بیرونِ موهای مِشت (م.ف) قسمتی از یکی از ترانه های خودم
  • یک وقت هایی هست که ... چهارشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1391 00:18
    [من و کاغذ] یک وقت هایی هست که ... . امشب هم از آن وقت هاست دلم عجیب تشنه عشق بازیست کلمات برای لقاح کاغذ و خودکارم به در و دیوار می کوبند و... [اس ام اس یک دوست اوه مهربون ! دلم گرفته به همه اس ام اس میدم] دوباره من و کاغذ این بار عصبانی انگار وسط بازار مسگرها هستم و هر کلمه چکشیست بر هاونِ مغزه بیچاره.....نمیدانم به...
  • مسافرت زوری دانشگاه شب اول سه‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1391 22:00
    مسافرت فرهنگی زوری چند روز پیش به من که (مسول انجمن شعر دانشگاه هستم ) زنگ زدن گفتن از فعالای انجمن پنج تا خانم و پنج تا آقا رو معرفی کن تا مجانی ببریم شمال عشق و حال منِ بیچاره به همه زنگ زدم حدود 100 نفر تا بالاخره 2 تا آقا و 4 تا خانم رو خر کردم برن شمال خودمم برنامه مسافرت با هم خونه و دوستام داشتم دیروز آقای ایکس...
  • این شب ها چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1391 06:57
    این شب ها وقتی آدامس می جوم … شیرینی اش که تمام می شود … با دقت آدامس را لای دستمال کاغذی ام می گذارم و به آخر پیاده رو فکر می کنم تا سطل آشغال بعدی را از دست ندهم . . . اشتباه می کنم اگر این پیاده رو ها هم تمام شوند کجا را دارم بروم حواسم به تقویم نیست ولی امروز 9 بهمن ماه 1391 بود خیابان داشنگاه اراک باران می بارید...
  • دودل نباش و ... چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1391 06:55
    دودل نباش و به آسودگی قدم بردار بپر به سمت خیابان و آخر رویات کسی به سمت تو با گریه ...نه برگرد بپر که حرف جدیدی نمیزند دنیات و... (خودم)
  • صحبت های دو نفره چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1391 06:51
    صدای زمزمه ی صبحت های دو نقر اینجا می پیچد … همان باقی مانده تمرکزم را هم ازم می گیرند … با دو دست گوش هایم را می گیرم و سعی می کنم ته مانده کلمات را هم دار بزنم … دیگر به کار نمی آیند … قهوه را پر از قند می کنم ، تا جایی که دیگر اصلا شبیه قهوه هم نیست … میریزمش دور … توی ذهنم “خیلی از تلخی ها با قند شیرین نمی شوند”...
  • خدا دوشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1391 22:10
    خدا!!! خدای خوبی بودی ، تا قبل از اینکه بزرگ شوم...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 29 دی‌ماه سال 1391 20:32
    امروزم گذشت
  • این روزهام پنج‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1391 00:18
    خوبی زندگی این روزهام به این است که هنوز هم به خودم پایبندم هنوزهم می توانم با یک فنجان قهوه و یک شعر کلاسیک عشق بازی کنم و بدی اش این که زندگی به ذات خود سخت است و برای خودم سخت ترش می کنم وقتی شروع می کنم به جواب پس دادن به خودم … آن قسمت هایی که حتی از خودم هم طفره می روم اذیتم می کند.
  • کو بهشت چهارشنبه 27 دی‌ماه سال 1391 18:46
    میرزا راست میگه مارو به چی بشارت دادن کو حوری؟ کو بهشت؟
  • مرد بودن سه‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1391 17:12
    قطعا یکی از نشانه های مرد بودن ، قبول محدودیت هاست … پ.ن: ندارد
  • تازه گی ها سه‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1391 16:45
    یک‌نفر مرا برد توی رویائی که نمی شناختم قدم زدیم یک روز عصر چندتا کتاب خواندم کلی چیز توی ذهنم نوشتم که همه شان از یادم رفته دوباره باران آمد تازه گی ها طعم پاستیل نوشابه ای عوض شده تازه گی ها یک نفر پیدا شده که چشم های عجیبی دارد . . . باید کمی راجع به چشم هایش فکر کنم تازه گی ها زود عصر می شود و کتاب نمی خوانم...
  • مستی سه‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1391 12:31
    الان ساعت 12:30 ظهره من تازه از خواب بیدار شدم دیشب مست بودیم مستی هم حال عجیبیه داره همه خوش بودن الا من هرچی بدبختی داشتم اومده بود سراغم یه شیشه دیگه داریم ناهاروکه بخورم بقیه شو میزنم شاید یکم بخندم اصلانشم حوصله نوشتن ندارم
  • رهن دوشنبه 25 دی‌ماه سال 1391 10:52
    الان از سر جلسه امتحان برگشتم یکم خسته ام چون واقعا احساس نیاز می کنم به خواب ولی باید بیدار بمونم آخه آپارتمانمو باید عوض کنم آخه یکم کوچیک بود حدود 57 متر من مجرد زندگی میکنم میدونم کافیه ولی دلم میگیره چند روز پیش یه آپارتمان 85 متری دو خوابه قول نامه کردم الانم باید بیدار بمونم آخه قراره مستاجر بیاد برای این...
  • اول سلام دوشنبه 25 دی‌ماه سال 1391 10:46
    سلام نمی دونم چی شد که دوباره به بلاگ نویسی رو آوردم تقریبا بعد از 4 سال شاید چون انقدر پر شدم که جایی برای خالی کردن احساسمو گوش شنوایی نیست ...شایدم نمیدونم من یعنی محمد 25 سالم تو آذر ماه تموم شد الان رفتم تو 26 سال دانشجوی ارشد شیمی هستم و مسول انجمن ادبی دانشگاه و نویسنده چند تا ماه نامه و گاه نامه دلم نمی خواد...
  • 49
  • 1
  • صفحه 2