نگران من نباش بانو،دیگر من هم جواب خودم را نمی دهم ، زیادم بد نیست کم کم می گذرد،این روزها در تکاپوی آن چیز که باید باشم مانده ام،دنبال آن ارزویی که باید باشد،عیب من این است که باید آنچه هستم باشم نه آنچه باید باشم.هم نشین این شب هایم بانو فقط همان آیینه ایست که هر صبح و شب پسرکی در آن گاهی می خندد و گاهی گریه میکند.راستش را بخواهی گاهی دچار همین رگ پنهان رنگ هاست در گوشه ای آرام دارد تنهایی هایش را می شمارد،پسرکی که هر شب گم میشود در پس آیینه های این روزها.چند وقتی است از حالت بی خبرم

بانو امروز روی همان آجر همیشگی رو به پنجره نشسته بودم،مدت ها خیره بودم به دورها به بی کران به اوج ها.بدنبال پسرک درون آیینه می گشتم،به آیینه نگاه کردم،نیامد،قصه را شروع کردم،نوشتم،اما باز نیامد.بانو کمی کمک کن بیابمش در پس این از خود بیگانگی ها.یادم میامد گفته بودم که "در من بیشه ایست،که تشنه برهنگی تبر است" من تشنه ام بانو،میدانی که دنیای من در میان دو چشم تو خفته است.میدانی دیگر قصه هایم مثل گذشته نیست،من هم قهر کرده ام با تمام این کوچه ها و خیابان های این شهر،میدانی بانو که چرا "من در این کله صبح پی کفشم هستم تا کنم پای در آن و به جایی بروم" باید بروم به دورها،نگاه کن برایم دست تکان میدهند،باید بروم من خسته شده ام از این صدا ها و فریاد ها دیگر هر سازی که میشنوم بد آهنگ است.بانو امروز روی همان آجر مدت ها نشسته بودم و خیره به پنجره اتاقت،راستش را بخواهی کمی چشمم تر شد،دلم برای کودکانه بودن ها تنگ شد،کمی دورتر بود که شوق آن به سر داشتم ،همه تن چشم و همه هوش برده بودم.

آیینه هم دیگر شوق پسرک را نشان نمیدهد،آن هم گم شده است،هنوز هم شب ها تا صبح آمدن پسرک را در آیینه سرک می کشم که شاید برگردد.شاید پسرک هم قهر کرده است با این کوچه و خیابان های اینجا.شاید هم با من قهر کرده است.ولی تو نگران من نباش دیگر من آخِر بلد شدم،میدانم چند سطری به پایان اینجا نمانده است،همین چند سطر باقی مانده است،فرصتی دیگر از چیزی نمانده است،من میمیرم و تو رستگار می شوی،بیا برای بار آخر همدیگر را بقل کنیم،اندکی هنوز باقی است.میدانم که میدانی دیگر جای ماندن نیست اینجا،دیگر نور خورشید بروی میز صبحانه نمی افتد،ابرها هم خوابیده اند.تو نگرن نباش بانو اینجا من با یاد تو خیره میشوم "همین حالا چیزی ار چیزی نمانده است،فنجان قهوه ام را با انگشتان پینه بسته ام گرفته ام،و با دهان باز به درختی که پشت پنجره ایستاده است،مبهوتم" دیگر " زیر سیگاریم،پر شده است از موهای تو،خاکسترها به باد رفتند،موهای تو داستان دیگریست" سمفونی ناتمام و نا نوشته این روزهای من.

راستش را بخواهی

بانو

بی خبر بودن از تو یعنی مرگِ کامل

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد