قبلا گفته بودم اما، آن "محمد"ی که برایت تعریف کرده بودم، با این محمدِ تازه زمین تا آسمان توفیر دارد

راستی سلام

گیج و سر در گمم، آنقدری که نمی توانم درست فکر کنم، افکارم بی سر و سامان و پریشان شده اند.... باور نمی کنم که توانسته ام از روز شکستن محمدِ قبل تا امروز، اینگونه پوست بیندازم، آنقدر که "تو" را در نزدیکترین فواصل حس کنم نه پشتِ کوهِ قاف... بازو به بازو میشویم در رویایم. بله تا این اندازه نزدیک حتی

تصور می کنم در صندلی عقب تاکسی کنار دستم نشسته ای، آنقدر نزدیکیم که اگر یک پیچ ناگهانی در مسیر باشد، یک برخورد ظریف کوتاه مدت میان بازوهایمان رخ می دهد، دستم را می دزدم، تو نیز خود را مچاله می کنی و به شیشۀ خودرور می چسبی که مبادا آن یکبار، دوبار شود!

نمی دانم تو هم در آن لحظه افکاری نظیر من داری؟! من در دل می گویم: آهان! این خودِ خودِ اوست! مهربان، معصوم، فراری.... تو چه می گویی؟! گمانم بگویی: این پسر چه بی پرواست! چه راحت و بی قید نشسته، چرا حواسش به چاله چوله های مسیر نیست؟! پسر هم پسرانِ قدیم...

و من... بله، آرزو می کنم ای کاش یکبار فقط یکبار بازو به بازو شویم در تاکسی.... تا باور کنم پیدایت کرده ام، واقعیتی و نه خیال... نمی دانی همین لمس کوتاهی که به تندی خیالم رخ می دهد، برای برطرف کردنِ تردیدهایم به ماهیتِ تو، به بودنِ تو، چقدر مفید است.... کارگر می افتد.... باور می کنم هستی. نزدیکی....

شنیده ای در حال سفرم از اینجا؟ ... کوچ خواهم کرد از حوالیِ تو ... دیگر تورا نخواهم دید... به همین سادگی به همین سرعت و کوتاهی...!

بانو ، گفتند دیگر نخواهم بود، در این مسیر هرروزه و هر شبِ من و سپس در آن قفس هرروزه... قفسی که هرشب چند ساعت از عمرِ مرا می دزدد، چند ساعت در یک کوچه ... چند ساعتی که می توانستم در آن خودم باشم، اما اینک مترسک خیمه شب بازی شده ام .... و تو که تنها دلخوشی ساعتهایم بودی... دیگر نخواهم بود!

می دانم برایت مهم نخواهد بود، اما من، اینبار می شکنم، محکم و از درون، تا اعماق قلبم، وجودم، خواهم شکست.... خدایا، نشانم می دهی که دورم کنی؟!

بگذریم... مهم نیست، گمانم ضد ضربه شده باشم... آنقدر که خواسته ام و نداده ای، عادتم شده دعا نکردن! چه فایده خواستن چیزی که در مصلحتم نبوده و نیست که اگر می بود، می دادی!

خدایا.... حفظش کن، سلامتش بدار، .... حتی بی ... من

تا همیشه... دوستش دارم...دوستت دارم


چه شبی شده امشب

 

چه شبی شده امشب. از عصر بد بود، بد که نه، دلگیر بود... جمعه ها به اندازۀ کافی خسته کننده هستند، اما، تا سوگوار کردنم دو قدمی رحم می کنند و نمی کشندم ، تو که نباشی جمعه از یک مجلس ترحیم فقط رقعه ای کم دارد و روضه ای...

دو هفته ای شاد بودم تا رسیدیم به این یکی جمعه و باز هوای رفتن به سرم افتاد... رفتن و دور شدن و به تو رسیدن، حتی اگر این رسیدن تنها دیداری بود از دور، نگاهی کوتاه بود در چشمانت که مرا نمی دید اما... من که می دیدم! من که زنده می شدم از این دیدار رو در رو... پس من چه... دل  من چه.... ....

امروز، ساعت 5 عصر جمعه که هوا، بوی غم دارد و باران نیست، ابر نیست، دل من آبستن باران است و چشمهایم را می دزدم از نگاه مهربان دوستانم تا گمان نکند عاشقم... گمان نکند دلباخته ام.... غصه می خورند. چه بگویم! عاشقم؟! هستم؟! نیستم؟! نمی دانم.... این غم ملایم مزمن که همیشه هست و نیست... این را چه کنم... نگاهم را می دزدم ، ساعت 5 عصر است، پناه می برم به حیاط، بوی پاییز می آید از زمستان ، از کوچه ها... حیاط غرقۀ برف است ، سفید است ... تشنۀ صدای تو می شوم. اینروزها اینهمه اختراع خوب است، در حیاط هم بی بهره نمی مانم از صدای تو ،صدای ساز تو... موسیقی تو را می شنوم و پارو می زنم! باور کن! صحنه ای مضحک تر از این دیده بودی ؟! پارو می زنم تا کمتر به یادت بیفتم و گریه نکنم... پارو و پارو و پارو... باد سکوت کرده تا زحمتم به هدر نرود.

به تو فکر می می کنم اما، کم است و رقیق... آزارم نمی دهد، تمرکزم روی برفهاست، مشتی را از میان همه بر میدارم.  مشتی، سفید، ظریف... چقدر زیبا است. نگاهش خواهم داشت ،کاش می شد....

بانو تا انتهای اجرای تو پارو خواهم زد! بدون احساس شاید! غیر لطیف! سخت و خشن و خشک تا کمتر گریه کنم.... باور کن! عالم اضداد می شود فضای حیاط همچون دل پردرد من که قربانی منطقم شده است...

به سوگ می نشینم، تن حیاط اینک از برف برهنه است، همچون احساس برهنۀ من که پوست می اندازد زیر بار اینهمه درد و رنج و غم.... نبودن تو، شکنجه ام می کند... بانو، امروز، امروز عصر... باید با تو می بودم! باور کن! خودت گفتی بیا! خودت! کجا؟! کی؟! خواب بودم.... خواب بود...اه....

مرز واقعیت و خیال را نمی شناسم، گم کرده ام... حقیقت را، مرز خیال و واقعیت را... گم کرده ام، گم شده ام...

به دادم برس...

این سوگنامه را می نویسم تا بدانی تا ویرانی کامل، تنها چند نفس باقیست... این جمعه حالم خوب نیست... چون می دانم نباید اینجا باشم!

به همین سادگی...

هوای سفر به سرم افتاده... بوی تورا می شنوم از باد سرد زمستان ... بوی تورا می جویم... دنبال می کنم.... به راه خواهم افتاد... تا هنوز ماهِ دی است، تا هنوز دی در فضا جاریست، به راه خواهم افتاد...

برای تو، به بوی تو...


از : یکی از لعنتی ها

به : بانو

قالبت را عوض می کنم یک وقت هایی! نه اینکه بد باشی ، نه ، طول قامتت، رنگ چشمانت، سن و سالت، دانشت، هنرت... همه را به هم می ریزم، و نظیر هنر کلاژ، دوباره به هم می چسبانمشان. اضافه ها را دور می ریزم، اضافه هایی که فقط تو را از من دورتر می سازد، دور می ریزم تا نزدیک شوی....

تو، اینک کنارمی، بغل دستم نشسته ای، بوی عطرت را حس می کنم چون دیگر دور نیستی، رنگ چشمانت را می شناسم، دیگر با لهجه ات نیز آشنایم... تو... نزدیک می آیی چون من اینگونه می خواهم.

دیگر بانویِ پشت کوه قاف، معنا ندارد... چند دقیقه که زیاد نیست بانوی بزرگ! آنقدر خودت را از من و دنیایم دور نگاه داشتی، تا خودم، به دست و ارادۀ خودم،

بی خیال

نفسی راحت می کشم. خوش باش قالبِ قبلی...

و سلام بانوی تازۀ من، که در نزدیکترین فواصل جغرافیایی می جویمت. کشور؟! استان؟! شهر... نه نه نزدیکتر بیا! خیابان؟! نه، این دیگر زیادی نزدیک شد....! فقط همین حوالی باش... همین جاها که هر روز قدم می زنم، همین نزدیکیها که می شناسمشان، با تابلوهای خیابانها، با لامپهای نئون مغازه ها، با ویترینهایشان آشنایم... همین نزدیکها باش، دورتر بروی؛ گم می شوم!

دیدی بانو جانم؟! من عاشق توی دور نخواهم بود. چون، گم می شوم، ریز می شوم، رنگ می بازم در فاصله ها....

حال، من و تو، کنار هم می نشینیم، در تاکسی، شاید در سینما، شاید در یک صف بایستیم برای خرید نان حتی.... به هم نگاه می کنیم، لبخند می زنیم، این نگاه اگر تکرار شود، تو مالِ من خواهی شد... شک ندارم!

 آنوقت برایت کتابی کوچک خواهم خرید، پست نخواهم کرد، به دستت خواهم رساند.... حرف هایم را جدی می گرفتی، به دستت خواهم رساند.... بله بانو جانم، ایراد از ابعاد نقشۀ پیش فرضِ من است ، نه تو ...

نامه...

نگاه کردن به عکس پروفایل تو کار من نیست ... نه کار من نیست ... از چند ثانیه شروع می شود ... خیره می مانم به کست که رویرویم است ، ثانیه به دقیقه تبدیل می شود و دقیقه به ساعت و زمان از دستم می رود ... چقدر سخت است،

قدم زدم ... زیاد ... بی انقطاع ... کوچه ها ، خیابان ها،به همه جا سر زدم ،هرجایی که به سمت تو ختم می شود،از مسیرهای مختلف،یادم نیست تا کجا رفتم ... راه بود و راه تا جایی که زندگی می کنی،

می آیم تا اندکی دست خیالم در دست خیالت باشد و شبم رنگ بگیرد از تو ، برایت دردِ دل کردم،قصه ها گفتم ، پاسخ ها از تو شنیدم ، پر از شادی و امید،

همه را در خیال

خیالم از شال گردن دست بافم مادرم هم بلندتر می شود ... خیال می بافم که به دیدارت آمده ام ... خیال می بافم که سلام خفته در سینه ام ، سلام محجوبم را ناگفته شنیده ای ... خیال می بافم که سلامم را پاسخ داده ای ... درست همان لحظه ای که از شرم چشم به زمین دوخته ام ، از تپش قلبم ، از خجالتم ، از لرزشم ، خوانده ای که سلام کرده ام ، گرم ترین سلامم بود که در سینه مانده بود و می سوزاند ، آتش بود که از درون تنم شعله می کشید وسلام ذوب شده بود در سینه ام ...اما ... خیال می بافم که شنیدی اش ...

بگذریم بانو

من کشف بزرگی کرده ام ! کشف کرده ام که امکان دارد یکی از همین عابرانی که هر روز از مسیر دفتر تا خانه می بینم شاید تو را برای چند لحظه دیده باشند ، می خواهم اندکی کوتاه چشم به چشمشان بدوزم تا تورا دوباره تجربه کنم ، حس کنم ، زندگی کنم ، اما عابران از دو دسته خارج نیستند : عاشقند،نگاهم آزارشان می دهد ، لبخندم را با اخم پس می دهند، دسته دوم نه عاشقند نه درد دوست داشتن را می فهمند ، در مقابل نگاهم که جویای توست نه آنها ، لبخندی سخیف و پوچ به چهره ام می زنند ... روی می گردانم ... تلخ می شوم ... می گریزم ... دور می شوم

راستی تازه گی ها از حالت بی خبر نیستم ، حالت را همیشه می پرسم ، در آینه نگاه می کنم ، هر وقت خوبم ، تو هم خوبی ! شک ندارم ... اما هر وقت بدم ، یعنی تو  "خوبتری" ، ... از خدا خواسته ام دردت همیشه برای من باشد تا تو خوب باشی ... ادعا نیست ، ایمان دارم به قراری که با خدا گذاشته ام ، ایمان دارم به مهربانی اش.

اگر حال مرا بخواهی بدانی باید بگویم هنوز کتابم را تمام نکرده ام ، زمان بی رحم است ، نمی گذارد،وقتی شروع می کنم به نوشتن دستهایم می لرزند،دست هایی که از دیدن هیچ منظره ی خوفناکی به لرزه نمی افتادند،چاک دهند،لب هایی که قادر بودند فریاد بکشند از ته دل و احدی هم قدرت لرزاندن این وجود لبریز از اعتماد به نفس را نداشت،اینک می لرزند، من ک و راست ساده اش کنم ، جلوی تو کم آورده ام

وقتی ساعت ها عکست را نگاه می کنم آرامشت را دوست دارم ،لبخندت را می ستایم ، صدایت مرا مفتون می کند ، و هرآنچه از توست ، یا از تو نیست اما از کنارش فقط یک بار عبور کرده ای ، گرد تن پوشت بر آن نشسته و عطرت را شنیده است ، همه را دوست دارم، چه از تو باشد ، چه تو او را متبرک کرده باشی به یک عبور ساده و کوتاه ، همه ی این کوچه بوی تو را می هد،می بویم ، می چشم ، احساس می کنم ، شاد می شوم ، می خندم ، مرقصم ، پرواز می کنم ، در حوالی هرجایی که یک بار از آنجا عبور کرده ای ، خوب ماوایست برای زندگی ... برای ... برای بودن ... برای با تو بودن


پ.ن:

امشب دست گذاشتم به دیوار ، به گلویم

دست گذاشتم ، دیوار نبض نداشت ، گلویم نبض نداشت ... نبودی ...

 

 

نگران من نباش بانو،دیگر من هم جواب خودم را نمی دهم ، زیادم بد نیست کم کم می گذرد،این روزها در تکاپوی آن چیز که باید باشم مانده ام،دنبال آن ارزویی که باید باشد،عیب من این است که باید آنچه هستم باشم نه آنچه باید باشم.هم نشین این شب هایم بانو فقط همان آیینه ایست که هر صبح و شب پسرکی در آن گاهی می خندد و گاهی گریه میکند.راستش را بخواهی گاهی دچار همین رگ پنهان رنگ هاست در گوشه ای آرام دارد تنهایی هایش را می شمارد،پسرکی که هر شب گم میشود در پس آیینه های این روزها.چند وقتی است از حالت بی خبرم

بانو امروز روی همان آجر همیشگی رو به پنجره نشسته بودم،مدت ها خیره بودم به دورها به بی کران به اوج ها.بدنبال پسرک درون آیینه می گشتم،به آیینه نگاه کردم،نیامد،قصه را شروع کردم،نوشتم،اما باز نیامد.بانو کمی کمک کن بیابمش در پس این از خود بیگانگی ها.یادم میامد گفته بودم که "در من بیشه ایست،که تشنه برهنگی تبر است" من تشنه ام بانو،میدانی که دنیای من در میان دو چشم تو خفته است.میدانی دیگر قصه هایم مثل گذشته نیست،من هم قهر کرده ام با تمام این کوچه ها و خیابان های این شهر،میدانی بانو که چرا "من در این کله صبح پی کفشم هستم تا کنم پای در آن و به جایی بروم" باید بروم به دورها،نگاه کن برایم دست تکان میدهند،باید بروم من خسته شده ام از این صدا ها و فریاد ها دیگر هر سازی که میشنوم بد آهنگ است.بانو امروز روی همان آجر مدت ها نشسته بودم و خیره به پنجره اتاقت،راستش را بخواهی کمی چشمم تر شد،دلم برای کودکانه بودن ها تنگ شد،کمی دورتر بود که شوق آن به سر داشتم ،همه تن چشم و همه هوش برده بودم.

آیینه هم دیگر شوق پسرک را نشان نمیدهد،آن هم گم شده است،هنوز هم شب ها تا صبح آمدن پسرک را در آیینه سرک می کشم که شاید برگردد.شاید پسرک هم قهر کرده است با این کوچه و خیابان های اینجا.شاید هم با من قهر کرده است.ولی تو نگران من نباش دیگر من آخِر بلد شدم،میدانم چند سطری به پایان اینجا نمانده است،همین چند سطر باقی مانده است،فرصتی دیگر از چیزی نمانده است،من میمیرم و تو رستگار می شوی،بیا برای بار آخر همدیگر را بقل کنیم،اندکی هنوز باقی است.میدانم که میدانی دیگر جای ماندن نیست اینجا،دیگر نور خورشید بروی میز صبحانه نمی افتد،ابرها هم خوابیده اند.تو نگرن نباش بانو اینجا من با یاد تو خیره میشوم "همین حالا چیزی ار چیزی نمانده است،فنجان قهوه ام را با انگشتان پینه بسته ام گرفته ام،و با دهان باز به درختی که پشت پنجره ایستاده است،مبهوتم" دیگر " زیر سیگاریم،پر شده است از موهای تو،خاکسترها به باد رفتند،موهای تو داستان دیگریست" سمفونی ناتمام و نا نوشته این روزهای من.

راستش را بخواهی

بانو

بی خبر بودن از تو یعنی مرگِ کامل