میدانی بانـو؟نمی دانم چقدر گذشته ،از آخرین باری که دزدکی دیدمت ، دیدمت و دویدم که مبادا ببینیم،آنقدر دویدم تا خسته شدم ،واقعا خسته ،امروز دقیقا انقدر دلم کم آمده بود ،کوچک شده بود ، تنگ شده بود ، میدانی بانو اندازه اش را نمی دانم ولی میدانم خیلی زیاد بود
پ.ن:
گاهی به اندازه ی یک عصر پائیز
وقتی شبت بلند شد دردت
بلندتر می شود
فاجعه این است که تو یک شب زودتر بخوابی،در من
چیزی تغییر نخواهد کرد،کمی موهایم سپیدتر می شود،ته ریشم کمی رنگ و روی خود را کم
می کنند،خطوط در هم تنیده پیشانی بلندم عمیق تر می شود و چال های صورتم با خروار
خروار باروت و دود و خون پر شده است، شانه هایم تکیده و شکسته تر از آن چیزی می
شود که فکر می کردی ولی باز هم چیزی عوض نمی شود، من همان آدم سابق هستم با نگاهی
مضطرب و غم زده که دلم می
خواست امشب باشی ... بیدار باشی...شب های بی تو را:
باید در عکس سکوت کرد
باید خیالت را انقدر پرت کنی که برسد
باید فرو بروی در مبل و فکرت را مشغولش کنی
باید بروی در همان کوچه، گودال، خودت را پرت
کنی توش
باید در جیبت دنبال دستان کسی نگردی
باید دستت را بگیری روی صورتت کلمات که خط کج
کنار لبشان معلوم نشود
باید به امشب تا صبح فکر کنی ،عمیق عمیق
باید حسرتش را بخوری که چرا نگفتی امشب چقدر
دوستش داری شاید بیشتر
باید عادت کنی که سهم تو از او همین نوشتن هاست
باید کنار جدول خیابان بشینی و دست کنی لای
موهایت و سرت را تکان بدهی
من باز چیزی برای از دست دادن ندارم قنداق
تفنگم را سفت می چسبم و تکیه می دهم به دیوارهای خاک گرفته سنگرم و گلوله هایم را
می شمارم، شک ندارم که آن روز حتما انقلابی می شود و من هم تیر می خورم ولی من تا
مرز فتح این نقشه کزایی پیش می روم و قلبت را ...
پ.ن:
من در شب قدم می زنم، شب در من، من در این
خیابان سرگردان، سرگردان، اخ که ســـرگردان، من در این قدم زدن تنها، تنها، تنها،
فکر، فکر، فکــــــــــر، مدام، مدام، مــــــــــــدام، امان از این ثانیه های
جانی، بیخ گلویت را می گیرد و می چرخاندت، در هوا، در زمین، تا چشم باز می کنی می
بینی پخش شدی در هوا، در زمین، من در این شب قدم می زنم تا صبح...
به چارچوب پنجره تکیه
داده ای و از بالای دورترین
نقطه ممکن کوچه را نگاه می کنی،شاید برای دیگران یک اتفاق یک تماشای یک... باشد
ولی برای من یک چیز دیگر است، مثل یک جور تصمیم که باید قبل تر ها میگرفتم مثل یک
جور ... یک جور... نمی دانم چرا این کلمات جفت و جور نمی شود، چرا به سکته افتاده
است .. نه من برآنم که منم، نه تو برآنی که منم، پنجره را باز نمی کنی، سرمایی می
خورد به صورتم مثل سیلی که از خواب بیدارم کرده
باشد به خودم می آیم،سرم را پایین می اندازم.ذوق می کنم، از زیر پنجره جُم نمی
خورم فقط به این فاصله فکر می کنم که چقدر دور است، به این که اگر بپرم آیا بهت می
رسم یا نه، یک عمر زمان می برد که برسم، اینجوری نمی شود، خیره شدن در چشم هایت و
آن لبخند، آن لبخند،آن لبخند،آن لبخند، آن لبخند، آن لبخند، آن لبخند به منحنی
افتاده روی لب هایت و خروار خروار یخ میریزد سرم، همه چیز در همه جای این کوچه
دارد یخ می زند، انگشت هایم بی تاب دویدن روی شانه هایت است، روی موهایت روی ...
ات جشمانم ثابت مانده است به پنجره ، خشک شده است به انتهای آسمان همان جایی که تو
ایستاده ای طبقه دوم ،طبقه ی دوم یعنی یک جای خیلی بالا آنقدر بالا که چشم من اصلا
نمی بیند،
پ.ن:
همه ی این اتفاق یک ثانیه ای که تمام شود
التهاب های لاکردارش می آیند سراغت و
حالا کار تمام است فقط یک شب کوتاه وقت داری برای فکر کردن به همین اتفاق یک ثانیه
ای
انتخاب آهنگ با
من،رانندگی با من،جاده با من،صدای بلند ضبط با من،پایین کشیدن شیشیه سمت تو و
پیچیدن باد لای موهات با من،جنگل خیس با من،بوی علف با من،جمع کردن هیزم با
من،آتیش با من،چایی دودی با من،غذا با من،لقمه گرفتن با من،دوباره جاده با من،غروب
با من،دریا با من،آتیش با من،بغل گرفتنت کنار دریا با من،گرم کردنت با من،روشن نگه
داشتن آتیش تا خود صبح با من،انداختن پتو روی تو با من،وخیلی چیزای خصوصی که هیچ
وقت بهت نمیگم با من
پ.ن:
فقط بودن با تو،فقط بودن..